سقوط

حميدرضاساساني
hamidrezasasani@yahoo.com

سقوط
تقديم به مهدي پژوم ، هميشه ياورم ؛

پرده سفيد را مرتب مي كرد. چهار گوشه اش را خوب محكم نمود ، برگشت تا از عقب به آن نگاهي بياندازد. مرتب شده بود . كنار دستگاه نشست . فيلم را در درونش قرار داد و دكمه پخش را فشار داد . بارها و بارها اين فيلم را ديده بود . همه لحظه هايش را از حفظ مي دانست . اصلاً انگار آن پرده سفيد ،سفيدي چشمانش شده بود يا شايد ، واقعاً حقيقت همين بود.
اتاقش كاملاً تاريك بود . به همين دليل بهتر مي توانست فيلم را ببيند .بوي نم تمام اتاقش را پر كرده بود . ريزش سنگريزه هايي كه سرنوشتي جز سقوط نداشتند ، همچنان ادامه داشت . گرد و غبار در فضا موج مي زد .آنقدر اتاق كوچك بود كه حتي نمي توانست تكان بخورد يا حتي راه برود. عجيب به نظر مي رسيد . نكند او آنقدر نا توان شده است كه توان راه رفتن را هم ندارد يا شايد حقيقت چيز ديگري بود.
نگاهش را از اتاق برداشت . به صفحه سفيد خيره شد .هنوز هيچ تصويري روي آن نمايش داده نمي شد. هميشه از همين جا شروع مي شد. از نگاه به پرده اي كه سفيد است ،سپس سياه و سفيد و آخر رنگي . اما رنگي كه شفاف نبود .انگار زير غبار عميقي پيدا شده باشد .درست مثل اينكه صفحه را سراسر خاك گرفته باشد.
او برايش فرقي نمي كرد. اصلاً رنگها را نمي ديد . او حتي سياه و سفيد را هم نمي ديد و تصورش براي خودش هم غير قابل باور بود .فقط احتياج داشت كه آن تصاوير مبهم و بي سرو ته را ببيند. شايد عادت كرده بود، مثل هوا . نه اينجا اين تصاوير حتي از هوايي كه تنفس نمي شوند هم مهمتر است .
كم كم تصاوير ظاهر شد. نگاهي عميق به پرده انداخت . داستان هميشگي ...
دستش هميشه روي دكمه بازگشت بود . از اول فيلم تا انتها ي آن يا شايد از پايان به ابتدا .
تصوير سياه سراسر صفحه را پو شاند . بعد از گذشت چند ثانيه لكه هايي سفيد بين سياهي ها مشخص شد . اگر كمي دقت مي كردي مي توانستي بفهمي كه يك نفر دارد خاك مي ريزد.خاكها كه كنار رفتند ، چهره آدمهايي سياه پوش روي به روي تصوير آمد . صداي گريه و ناله در هوا مي پيچيد. همه مشكي پوشيده بودند الا او. با خود فكر كرد ؛ چرا بايد سياه مي پوشيد ؟! چرا آنها مبهوت و سرگردان دنبال او مي گشتند ، او كه روي به روي آنها ايستاده بود و داشت از كارهاي بيهودهشان ديوانه مي شد.نور زياد اذيتش مي كرد. شايد چشمش همه اينها را خودش ساخته است. كسي چيزي مي خواند و دختري با دستمالي گوشه چشمش را از اشك طوري پاك مي نمايد كه به آرايشش لطمه اي وارد نيايد. هميشه اينجا سرگردان بودن را حس مي كرد. هيچ چيز برايش آشنا نبود .نه زمين ،نه زمان و نه هيچ آدمي كه بتواند از او سئوالي كند تا خود را از اين سردر گمي نجات دهد.
فكرش خسته شده بود . درونش تب كرده بود و هرلحظه مي خواست فرياد انفجار سر دهد . مي خواست سر همة آدمها داد بزند « پس دنبال چه كسي مي گرديد ؟؟؟ من اينجا هستم .» بيهوده تلاش مي كرد. اينكه هر لحظه صحنه ها به عقب مي رفتند و او را بيشتر در سر در گمي وا مي گذاشتند ، عذابش مي داد . خواست چشمانش را ببندد تا شايد تصوير عوض شود.
صداي بوق آمبولانسي زوزه مي كشيد و پيش مي آمد. ترمزي كرد و همه كنار رفتند . وحشت درونش را چنگ مي زد .تازه فهميده بود كه ... اكنون خيلي چيزها را فهميده بود اما باز هم وحشت مي كرد. باد مي آمد و سردش شده بود ولي هيچ مقاومتي در برابر آن نمي توانست انجام دهد .باد كه مي آمد موهاي به هم ريخته اش را بهم ريخته تر مي كرد و لباسش را بالا مي برد.
پهن شده بود .نه او خرد شده بود و گوشتش جويده جويده باقي مانده بود. پاهايش مثل چوبهاي خشك تركه اي كه هميشه با آن فلك مي شد ، مي مانست . قوي و كشيده .آنقدر قوي كه مي توانست فرياد هاي كودكي را تا آسمان، بالا ببرد و زخم نفرتي را در خاطرات پوسيده اش بر جاي گذارد . نيمه تنه اش پخش شده بود و چيزي براي كرمهاي خاكي باقي نگذاشته بود . اما لبهايش مثل هميشه با خطي مورب چهره اش را با وقار مي نمود ، اما اينبار خط كج سرخي از خون چهره اش را شكسته بود . لبهايش سفيد بودند ، با دندانهايي قرمز و لبخندي كه دروغين بود. دروغي كه به راحتي مي توانستي از عمق چمشهايش بخواني . دروغي كه با سياهي آنها پيوند داشت و هرگز چشمهايش باور نداشتند كه او پيروز شده اند . اما باز هم لبخند روي لبانش، مثل خوره به جانش افتاده بود ، « تو پيروز شده اي .»
چشمانش باز و بي رنگ بودند .خيال افتادن داشتند . آخر خسته از اين همه گشتن و چرخيدن شده بودند . چشمهايش از بس كه مي نوشتند ، روي خطهاي مشكي كاغذ خم شده بودند. اما چه سود؟ كه هر چه نوشته مي شد از پنجره به بيرون انداخته مي شد. انگار چشمها هم همراه نامه هاي او به خيابان مي رفتند و روي دستهاي باد سفري را به سمت ناكجا آباد آغاز مي نمودند . به راستي آن همه نامه چه شده بود ؟ خودش هم نمي دانست. آن همه چشم ؟... آن همه نگاه ؟ ....
مغزش بيرون افتاده بود .بوي خون مي داد . هنوز يادش مي آمد كه پدرش مي گفت :« بوي خون ، بوي زندگي است .»اما او هميشه اين جمله را وقتي فرزند كوچكش از كشتن كبوتر مي ترسيد ، ميگفت تا شايد او هم شكارچي قابلي بشود . اما او شكارچي نشد ، او هيچ چيز نشد . نمي دانست بوي خون اين بار برايش بوي زندگي مي داد ؟ انگار پدرش هميشه هم دروغ نمي گفت . خون سرخي كه اطراف مغزش جاري بود ، چكه چكه به پهناي خود روي سنگفرش مي افزود و او نمي توانست پهنة خون پخش شده را ببيند تا شايد وسعت زندگي را تجربه كند.
تصاوير تند و تند مي گذشتند ، اما نه به جلو به عقب و او كوفتگي تنش را فراموش مي كرد .فقط از تمامي توانش استفاده كرد تا بلند شود وآنگاه كه نتوانست ، يعني حتي نتوانست فكرش را جمع كند تا توانش را ، لبخندي روي لبش نشست . لبانش مي گفت :« بالاخره پيروز شده اي .» و چشمانش مثل هميشه حقيقت را پشت خود پنهان مي كرد و هيچ نمي گفت. فقط سكوت . اما سالها سكوت او عذابش داده بود . سكوتي كه وحشتناك بود. حتي بعد از افتادن برگه هاي آخرين نامه از پنجره اتاق ،چشمانش هنوز سكوت كرده بود و هيچ نگفته بود. ديوانه تر مي شد. عصيان چشمهايش را باور نداشت .چه كسي مي توانست باور كند كه چشم آدم دشمنش شده باشد ؟ مي خواست آنها را بيرون آورد و مانند نامه هايش از پنجره به بيرون پرتاب كند ، اما آنها رفته بودند. با هربرگي كه بيرون مي رفت ، آنها نيز مي رفتند.
باد مي آمد و موهاي پريشانش را روي خون سنگفرش نقش مي داد . خلاء بود يا بي رنگي ؟ نمي دانست . فقط تصاوير گنگ و زود گذري بود كه به عقب باز مي گشت .
يادش آمد ، آخرين نامه اي را كه به دست باد داد، فكري به ذهنش رسيد . همه جوانب كار را سنجيد .چه اشكالي داشت ؟ آن همه نامه را او از پنجره بيرون انداخته بود حالا براي يكبار نامه ها او را بيرون مي انداختند. اما نه افقي ، عمودي ! چشمش مثل هميشه ساكت بود ، فقط نگاه مي كرد .پشت سياهي آن سقوطي را مي ديد كه پر از آرامش بود . اما نمي دانست به كدام سمت ؟ پايين يا بالا ؟ شايد در خلاء يا بي رنگي ! نمي دانست. وقتي تصميمش را گرفت، خواست چشمانش را در آورد تا در اين سقوط شريك نباشند . اما چه بي فايده ! آنها بارها و بارها با نامه هايش سقوط كرده بودند . پس حالا هم بايد همسفر اين سقوط باشند.
يكباره صداي بلند شكستن در خلاء شنيده شد. تصوير قطع شده بود. همه چيز ناپديد گشته بود.. باد مي وزيد . سرد بود و سنگين . صداي توفان بود يا شكستن تركه بر روي پايش . يا صداي كوبيدن در يا افتادن نامه آخرين از پنجره اتاق . شايد صداي رعد وبرق سيلي بود .
هميشه اينجاي فيلم انگشتش را از روي دكمه بازگشت، بر ميداشت . براي او فيلم پايان يافته بود يا شايد هم آغاز . اما بيشتر از اين نمي توانست. بارها و بارها بود كه اين تصاوير كهنه و رنگ و رو رفته را مرور مي كرد و تا اينجا كه مي رسيد همه چيز تمام مي شد.صدايي كه معلوم نبود از كدام سمت مي آيد و به كجا مي رود . مثل ناله اي سرگردان در باد . مثل فرياد هاي چشمي كه هميشه در سياهيش حقيقتي را پنهان مي كند.
اينبار بدون آنكه به سكوت چشمانش فكر كند ، دستش را روي دكمه بازگشت ، گذاشت . شايد براي يافتن حقيقت هنوز وقتي باقي بود. تصوير در زمين و آسمان دست و پا زدنش روي ديدگانش آمد. دوباره لذت آن لحظة فراموش نشدني را زير پوست تركيده اش ، احساس كرد. غير قابل باور بود كه چگونه او با تمام وجود سقوط مي كرد. اما نمي دانست به كدام سمت شايد در خلاء يا بي رنگي.
به روي سقف برج رسيده بود . پاهايش آنقدر تركه خورده بودند كه اكنون نلرزند و چشمانش آنقدر شكيبا بودند كه بسته نشوند و او را از درك اين لذت بزرگ محروم نسازند. لبهايش به او اميد مي دادند و فكرش تصور هيچ چيز را نمي توانست در خود تداعي كند .انگار ديگر فكرش كار نمي كرد. قلبش تند تند مي تپيد، نه از روي ترس بلكه از شدت هيجاني كه به پيروزي داشت . از حقيقتي كه بايد آشكار مي شد و چشمانش هميشه آنها را پنهان مي كرد. پاهايش اندكي ازلبه برج عقب رفت .
دستش را از روي دكمه بازگشت ، برداشت . تصوير قطع نشد ، بلكه به آرامي به جلو ميرفت . پاهايش جلو رفتند ، نزديك لبه برج . باد مي وزيد . مي شد با تمام وجود حسش كرد . ياد نامه هايش افتاد كه مثل فريادي بودند كه از سمتي مي آمدند و در فضا پخش مي شدند.ترديد نكرد. با چشماني باز خود را رها كرد و با لذت تمام در فضا دست و پا ميزد. انگار دوباره امتحان كرده بود ، دوباره چشمانش را باز كرده است و دوباره هيجان رسيدن را احساس مي كرد.
صداي بلند شكستن در خلاء پيچيد. صداي توفان بود يا شكستن تركه بر روي پايش . يا صداي كوبيدن در يا افتادن نامه آخرين از پنجره اتاق . شايد صداي رعد وبرق سيلي بود .نه چشمانش فرياد كشيده بودند . فريادي را كه هميشه در سياهي خود پنهان كرده بودند .اينبار چشمانش باز و سپيد شده بود . چشماني كه گلويشان از فرياد بلند، غرق خون بود .بوي زندگي مي آمد نه بوي خون و پرده اي كه از روي ديدگانش جمع شده بود . تمام ...
حميد رضا ساساني 82
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30565< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي